آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

آریان جون

بازم دندون

اریان نازنینم وقتی می خوای دندون در بیاری ابریزش شدید بینی و اسهال میگیری.عروسکم  امشب وقتی داشتم خوابت میکردم اصلا نفست نمی اومد.خیلی اعصابم خورد شد.   ما دیشب رفتیم خونه خاله و به مادرجون که دلش حسابی واست تنگ شده بود سر زدیم.   یه اتفاق بد هم برات افتاد.دیروز وقتی باباجون علی(بابای بابا)داشت برات اسپند دود میکرد تو یهو دستت رو بردی جلو و زدی بهش.دوتا انگشت ناز دست چپت  سوخت.دیروز غروب یهو دیدم که رو انگشتات تاول زده.اینقدر ناراحت شدم که به سختی تونستم خودمو کنترل کنم تا گریه نکنم.آخه با مامان جون(مامان بابا)بودیم خونه یکی از دوستاش.دیشب تو خواب هی بیدار میشدی و گریه میکردی.نمیدونم شاید...
28 مهر 1390

دندون هفتم

اریان جونم امروز دیدم یه دندون به دندونای ردیف بالات اضافه شده.سمت چپ حالا دیگه هفت تا دندون داری. همین راستی امروز از صبح که ساعت حدود 7 بیدار شدی فقط بعداز ظهر ساعت 2 تا 2.30 خوابیدی و تمام روز رو چشماتو می مالیدی و نق زدی.شب ساعت یه ربع به نه  خوابیدی.چون دیگه برا خواب هلاک بودی. الهی قربون پسر نازم بشم که تمام دلخوشی مامانی. راستی پدرجون قراره فردا برا ماموریت بره آذربایجان و احتمالا تا جمعه بر نمیگرده.مادرجونو دایی هم فردا میرن نور خونه خاله زهرا .تا چند روز دیگه نمی بینمشون.هرجا هستین خوش باشین عزیزای دلم. مادرجون امروز شیمی درمانی کرد دوباره.امیدوارم این دفعه زیاد اذیت نشی مامان خوبم ...
23 مهر 1390

اریان خطر

دیروز اریان رو پام دراز کشیده بود منم داشتم سیب پوست میگرفتم که یهو با یه حمله ناگهانی یه لگد به دستم زد که باعث شد چاقو  خورد تو انگشت شستم.خیلی خون اومد.هرچی نگهش میداشتم بازم همینطور خون میومد چون خیلی عمیق فرو رفت تو دستم.مادرشوهرم خیلی اصرار کرد که بیا بریم بخیه ش کنیم اما چون می ترسیدم نرفتم.پسر نازم هم بعداز این عملیات خودش کلی گریه کرد که دست پیش بزنه پس نیفته. امروز خدا رو شکر بهتر شده. اینم اثر جرم : البته همه ی اینا فدای یه تار موی پسرم.پیش میاد دیگه   ...
20 مهر 1390

کادوی تولد مامان و بابا به آریان

آریان جونی از مامان و باباش یه ماشین خوشکل کادو گرفت که مبارکش باشه. وقتی تو مغازه بودیم و اول تنهایی سوارش شد با حرکت ناگهانی ماشین ترسید و تا چند روزی تنها سوارش نمی شد.بنابراین منو آریان باهم سوار می شدیم و بابایی ما رو راه میبرد .فقط دور و بر ماشین پرسه میزد و بوق میزد تا کم کم ترسش ریخت و حالا دیگه تنهایی توش میشینه: و البته چون نمیذاره کمربندشو ببندیم دور بالش بستیم که سرش به ماشین نخوره ...
19 مهر 1390

تولد آریان عشق زندگیم

دا ره بارون میاد  خوب نگاه کردم. . . .  هوا که ابری نبود... اون فرشته ها هستن که دارن گریه میکنن...... آخه یکی ازشون کم شده سالروز تولدت را تسلیت میگم به فرشته های آسمون !   چون یک سال پیش ازشون جدا شدی   اما تبریک میگم به خودم چون فرشته زمینی من شدی   ای عزیزترین تولدت مبارک . .     تولد تولد تولدت مبارک   مبارک مبارک تولدت مبارک   بیا یه آرزو کن ؛بعدش شمعاتو فوت کن   عزیز مامان سه ساعت و 48 دقیقه به تولدت مونده تو این یه سالی که تو زندگیمون بودی بهترین لحظه ها رو با هم پشت سر گذاشت...
19 مهر 1390

کیک تولد آریان جون

راستی کفش جق جقه ای که مامانم خریده هم پامه ها شنبه صبح هم با مامانی و بابایی رفتم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم.اینقدر جیغ زدم و گریه کردم که بیشتر از این نتونست موهامو کوتاه کنه   ...
19 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد